سلام دوستان اینم شعری دیگه از اشعار مقام معظم رهبری
خورشید من بر آی...
دل را زبی خودی سر از خود رمیدن است
جان را هوا ی از قفس پریدن است
از بیم مرگ نیست که سر داده ام فغان
بانگ جرس به شوق به منزل رسیده است
دستم نمی رسد که دل از سینه برکنم
باری علاج شکرگریبان دریدن است
شامم سیه تراست زگیسوی سرکشت
خورشیدمن برآی که وقت دمیدن است
بوی توای خلاصه گلزار زندگی
مرغ نگه در آرزوی پرکشیدن است
بگرفت آب و رنگ ز فیض حضورتو
هر گل دراین چمن که سزاواردیدن است
با اهل درد شرح غم خود نمی کنم
تقدیم غصه ی دل من ناشنیدن است
آن راکه لب به دام هوس گشت آشنا
روزی امین سزا لب حسرت گزیدن است...
اشعاری از همام خمینی در وصف مقام معظم رهبری و جواب ایشان به مقتدای خویش...
من به خال لبت ای دوست گرفتار شدم چشم بیمار تو را دیدم و بیمار شدم
فارغ از خودشدم و کوس «انا الحق» بزدم همچو منصور خریدار سردار شدم
غم دلدار فکنده است به جانم شرری که به جان آمدم و شهره بازار شدم
درمیخانه گشایید به رویم شب و روز که من از مسجد و از مدرسه بیزار شدم
جامه زهد و ریا کندم و بر تن کردم خرقه پیر خراباتی و هشیار شدم
واعظ شهر که از پند خود آزارم داد از دم رند می آلوده مددکار شدم
بگذارید که از میکده یادی بکنم من که با دست بت میکده بیدار شدم
روح الله الموسوی الخمینی (ره)
و جواب معشوق :
تو که خود خال لبی از چه گرفتار شدی تو طبیب همه ای از چه تو بیمار شدی
تو که فارق شده بودی ز همه کان و مکان دار منصور بریدی همه تن دار شدی
عشق معشوق و غم دوست بزد بر تو شرر ای که در قول و عمل شهره بازار شدی
مسجد و مدرسه را روح و روان بخشیدی وه که بر مسجدیان نقطه پرگار شدی
خرقه پیر خراباتی ما سیره توست امت از گفته در بار تو هشیار شدی
واعظ شهر همه عمر بزد لاف منی دم عیسی مسیح از تو پدیدار شدی
یادی از ما بنما ای شده آسوده ز غم ببریدی ز همه خلق و به حق یار شدی
مقام معظم رهبری (مدظله العالی)
تنها بازمانده یک کشتی شکسته به جزیره کوچک خالی از سکنه افتاد.
او با دلی لرزان دعا کرد که خدا نجاتش دهد و اگر چه روزها افق را به دنبال یاری رسانی از نظر می گذارند، اما کسی نمی آمد.
سرانجام خسته و از پا افتاده موفق شد از تخته پاره ها کلبه ای بسازد تا خود را از عوامل زیان بار محافظت کند و داراییهای اندکش را در آن نگه دارد.
اما روزی که برای جستجوی غذا بیرون رفته بود، به هنگام برگشتن دید که کلبه اش در حال سوختن است و دودی از آن به آسمان می رود. متاسفانه بدترین اتفاق ممکن افتاده و همه جیز از دست رفته بود.
از شدت خشم و اندوه درجا خشک اش زد............
فریاد زد: خدایا چطور راضی شدی با من چنین کاری کنی؟
صبح روز بعد با صدای بوق کشتی ای که به ساحل نزدیک می شد از خواب پرید. کشتی ای آمده بود تا نجاتش دهد.
مرد خسته، از نجات دهندگانش پرسید : شما از کجا فهمیدید که من اینجا هستم؟
آنها جواب دادند: ما متوجه علائمی که با دود می دادی شدیم.
وقتی که اوضاع خراب می شود، ناامید شدن آسان است. ولی ما نباید دلمان را ببازیم ..........
چون حتی در میان درد و رنج دست خدا در کار زندگی مان است.
پس به یاد داشته باش، در زندگی اگر کلبه ات سوخت و خاکستر شد، ممکن است دودهای برخاسته از آن علائمی باشد که عظمت و بزرگی خداوند را به کمک می خواند...
التماس دعا