حاج محمد علی فشندی فرمود:
« در مسجد جمکران قم اعمال را بجا آورده و با همسرم می آمدم. دیدم آقایی نورانی داخل صحن شده و قصد دارند طرف مسجد بروند.
گفتم: « این سید در این هوای گرم تابستان از راه رسیده تشنه است ».
ظرف آبی به دست او دادم تا بنوشد؛ پس از آنکه ظرف آب را پس داد گفتم:
« آقا شما دعا کنید و فرج امام زمان را از خدا بخواهید تا امر فرجش نزدیک گردد».
فرمود: « شیعیان ما به اندازه آب خوردنی، ما را نمی خواهند، اگر بخواهند دعا می کنند و فرج ما می رسد ».
این را فرمود و تا نگاه کردم آقا را ندیدم. فهمیدم وجود اقدس امام زمان علیه السلام را زیارت کردم و حضرتش امر به دعا نموده است ».
منبع:
شیفتگان حضرت مهدی ( عج ) و
برکات حضرت ولی عصر - عج
دانلود:
استغاثه به امام زمان(عج) - فرهمند آزاد
مرحوم آیت الله سید ابوالحسن اصفهانی(ره) از آیات و مراجعی بود که بی واسطه به فیض ملاقات حضرت مهدی، صاحب الزمان ارواحنا له الفداه مشرف شده بود. علامه حاج سید محمد حسن میرجهانی طباطبایی، صاحب تألیفات مفید که از خواص اصحاب ایشان بودند حکایت کرده اند که: روزی ما در منزل سید ابو الحسن اصفهانی نشسته بودیم بسیاری ازآقایان دیگر هم بودند ازجمله : سید ابو القاسم اصفهانی مترجم عروه الوثقی - شیخ محمد کاظم شیرازی - خلخالی بزرگ - سید محمد پیغمبر - دامادهای مرحوم سید ابو الحسن ( سید میر باد کوبه ای و آسید جواد اشکوری ) نیز حضور داشتند .
در آن هنگام یک پستچی آمد و یک پاکت نامه به دست سید ابو الحسن داد. ایشان نامه را باز کردند و در داخل آن دو ورقه بود یک ورقه اشعار شخصی سنی(1) بود در ردّ اعتقاد به وجود حضرت مهدی(عج) که برای صاحب نامه فرستاده بود و ورقه دیگر نامه ای بود که نویسنده آن درباره اعتقاد شیعه به مهدی ( ع ) از مرحوم سید دلیل و استدلال خواسته بود. مرحوم سید نامه را خواندند و خندیدند . سپس آن نامه را به صدای بلند خواندند . نامه از طرف بحر العلوم یمنی(2) بود و دلیلی برای وجود امام زمان در خواست کرده بود . مرحوم سید ابو الحسن همان وقت جواب نامه او را نوشتند و در ضمن نوشتند :« شما به نجف مشرف شوید تا من امام زمان ( ع ) را به شما نشان بدهم !» نامه را مهر کردند و به دامادشان سید جواد اشکوری دادند و فرمودند: ببر در پست بینداز. دو ماه از این قضیه گذشت .. شبی بعد از این که سید ابو الحسن در صحن امیر المؤمنین نماز مغرب و عشاء را خواندند یکی از شیوخ عرب به نام شیخ عبد الصّاحب آمد و به ایشان گفت : « بحر العلوم یمنی به نجف آمده است و در محله فلان جا منزل کرده است .» سید ابو الحسن فرمودند : « باید همین حالا به دیدنش برویم .» ایشان همراه با عده ای از علماء برای دیدن بحر العلوم حرکت کردند . دامادهایشان و پسرشان سید علی هم همراهشان بودند. ما هم رفتیم .بالاخره وقتی رسیدیم و تعارف به عمل آمد بحر العلوم یمنی شروع به صحبت در آن زمینه کرد. سید ابو الحسن فر مود: الان وقت صحبت کردن نیست چون من عجله دارم . فردا شب برای شام به منزل ما بیایید تا آنجا با هم صحبت کنیم. سپس مرحوم سید برخاستند و همه با هم به منزل بازگشتیم. فردا شب، بحر العلوم با پسرش سید ابراهیم به منزل سید ابو الحسن آمدند . پس از صرف شام سید خادمشان را صدا زدند و فرمودند : مشهدی حسین ! چراغ را روشن کن می خواهیم بیرون برویم . ( در آن زمان برق نبود و باید با چراغ فانوس بیرون می رفتند.)
مشهدی حسین چراغ را روشن کرد و آورد . در این هنگام سید ابو الحسن و بحر العلوم و فرزندش سید ابراهیم و مشهدی حسین آماده بیرون رفتن شدند. ما هم خواستیم همراه آنان برویم اما ایشان فرمودند: « نه هیچکدامتان نیایید.» هرچهار نفر آنها بیرون رفتند و چون تا برگشتن آن ها زمان زیاد گذشت، ما آن شب نفهمیدیم که کجا رفتند. فردا صبح از سید ابراهیم پسر بحر العلوم یمنی سوال کردیم : دیشب کجا رفتید؟ سید ابراهیم خندید و با خوشحالی گفت : « الحمد لله استبصرنا ببرکه الامام السید ابو الحسن »؛ ما به برکت امام سید ابو الحسن شیعه شدیم. گفتیم : کجا رفتید؟ گفت: «رحنا بالوادی مقام الحجه» در وادی السّلام به « مقام حجت علیه السّلام» رفتیم. وقتی به اطراف مقام رسیدیم سید ابو الحسن چراغ را از خادمشان گرفتند و گفتند : اینجا بنشین تا ما بر گردیم . مشهدی حسین همانجا نشست و ما سه نفر وارد مقام شدیم. وقتی در فضای مقام داخل شدیم سید چراغ را زمین گذاشتند و کنار چاه رفتند و وضو گرفتند و داخل مقام شدند و ما بیرون مقام قدم می زدیم . سپس سید ابو الحسن مشغول نماز شدند. پدرم چون معتقد به مذهب شیعه نبود لبخند می زد و می خندید. ناگهان صدای صحبت کردن بلند شد. پدرم با تعجب به من گفت: کسی اینجا نبوده است ! آقا با چه کسی صحبت می کند؟! دو سه دقیقه صدای صحبت ها را می شنیدیم اما تشخیص نمی دادیم که صحبت درباره چیست. هیچ یک از مطالب مشخص نبود.
ناگهان سید صدازد: «بحر العلوم ! داخل شو» پدرم داخل شد. من هم خواستم به داخل مقام بروم اما سید فرمود: « نه تو نیا!» باز به قدر چهار پنج دقیقه صدای صحبت می شنیدم اما صحبت هارا تشخیص نمی دادم. ناگهان یک نوری که از آفتاب روشن تر بود در«مقام حجت» تابش کرد و صیحه پدرم به صدای عجیبی بلند شد. یک صیحه زد و صدایش خاموش شد. سپس سید ابو الحسن صدازد: سید ابراهیم ! بیا پدرت حالش بهم خورده است. آب به صورتش بزن و شانه هایش را بمال .آب به صورتش زدم و شانه هایش را مالیدم پدرم چشمهایش را باز کرد و با صدای بلند گریه می کرد. بی اختیار از جا بلند شد و روی قدم های سید ابو الحسن افتاد و پاهای سید را می بوسید و دور سیّد طواف می کرد و می گفت: « یا بن رسول الله ! یابن رسول الله ! یابن رسول الله ! التوبه ! التوبه ! التوبه !» پس از آن سید ابوالحسن مذهب شیعه را به او تعلیم دادند و او شیعه شد و من هم شیعه شدم. به هر حال این قضیه گذشت و بحرالعلوم هم به یمن بازگشت . چهارماه بعد زوّار یمنی به نجف آمدند و پول های زیادی برای سید ابو الحسن آوردند به همراه نامه ای که سید بحر العلوم توسط زوّار به حضور سید فرستاده بود و و از او تشکر و قدردانی کرده بود و نوشته بود : «از برکت عنایت و هدایت شما تا کنون دو هزار و اندی از مقلّدین من شیعه دوازده امامی شده اند.»(3) پی نوشت ها: به نقل از: کتاب گنجینه دانشمندان ازشیخ محمد شریف رازی جلد اوّل.
پر از عطشم، مرا تو دریایی کن
سرشار از احساس و تماشایی کن
هر چند که ما بدیم و پیمان شکنیم
ای خوب بیا دوباره آقایی کن...
در سال 1372 هجری شمسی که با عدهای از دوستان به حج تمتع مشرف شده بودیم، در روز یازدهم ذیحجه 1413 هجری قمری مطابق با 11/3/1372 هجری شمسی، مجلس روضهای در چادر کاروان ما برگزار شد که بسیار با معنویت بود. چند ماه پس از بازگشت از سفر حج یکی از دوستان که راضی نیست نامش در کتاب آورده شود جریانی را که در آن جلسه برایش اتفاق افتاده بود با مقدمهای برایم چنین نقل نمود:
قبل از مسافرت به مکه در حرم مطهر آقا علی بن موسی الرضا علیه السلام از درگاه خداوند طلب نمودم که در این سفر عنایت امام زمان (عج) شامل حالم گردد. شنیده بودم که عدهای از عاشقان آن حضرت در جریان سفر به مکه خدمت آن بزرگوار رسیدهاند، لذا از ابتدای سفر به یاد امام زمان (عج) بودم.
در مدینه منوره که مدت یک هفته اقامت داشتیم، همواره دنبال حضرت میگشتم، در مسجدالنبی، در روضه منوره، کنار منبر، محراب، مأذنه، نزدیک ستون توبه، جایگاه اصحاب صفه، محراب تهجد پیامبر، کنار درب خانه حضرت زهرا علیهاالسلام و در بین سیل جمعیت، در قبرستان بقیع، کنار قبور خراب شده چهار امام مظلوم و غریب و در بین زائرین مدینه دنبال کسی میگشتم که نشانیهای او را داشته باشد. ایام توقف ما در مدینه سپری گشت و ما با چشم گریان و قلب سوزان از پیامبر اکرم، دخت گرامیش و ائمه بقیع با کولهباری از خاطره جدا شده و خداحافظی نمودیم. در مکه نیز در حین انجام اعمال عمره تمتع، در مطاف، پشت مقام حضرت ابراهیم (ع)، در زمزم، در سعی صفا و مروه، به یاد حضرت بودم. چند روز بین اعمال عمره تمتع و حج تمتع نیز در جای جای مسجدالحرام خاطره حضرت در ذهنم بود، گاهی اوقات به عاشقان دلسوخته امام زمان (عج) برخورد مینمودم که به او متوسل شده و در هجران او میسوزند، گاهی نیز با خود زمزمه میکردم:از جهان دل به تو بستم به خدا مهدی جان طالب وصل تو هستم به خدا مهدی جان
هر کجا یاد تو و ذکر تو و نام تو بود بیتامل بنشستـم به خـدا مهدی جــان
اعمال حج تمتع شروع شد به صحرای عرفات رفتیم، شب عرفه گذشت، روز عرفه در جبل الرحمه، در بین چادرها و در بین دعای عرفه امام حسین علیه السلام به یاد آن یوسف گمگشته بودم، غروب روز عرفه پس از نماز مغرب و عشاء سرزمینی را که مطمئن بودم حضرت در آنجا بین جمعیت بودهاند به طرف مشعرالحرام پشت سر نهادیم، روز دهم ذیحجه در منا اعمال روز عید قربان را انجام دادیم. هوا در سرزمین منا بسیار گرم و ما در زیر چادرها به سر میبردیم، عصرها به قدری هوا گرم بود که امکان استراحت و خوابیدن نبود.
عصر روز یازدهم همانطور که مردها چند نفر در چادر دور هم جمع شده بودیم و از هر دری سخن میگفتیم و عدهای نیز در حال بیداری دراز کشیده بودند بدون این که از قبل برنامهریزی خاصی شده باشد روحانی کاروان شروع کرد به زمزمه کردن اشعاری در مورد امام زمان (عج). در نتیجه همگی نشسته و شروع به گوش کردن کردیم ناخودآگاه مجلسی برقرار شد و بعد هم مداح کاروان توسلی به حضرت نمود، حال خوشی در مجلس پیدا شده بود، سپس یکی از برادران اشعاری را خطاب به آن حضرت در رابطه با سفر حج خواند که دو بیت آن چنین بود:
ای حریم کعبه محرم بر طواف کوی تو من به گرد کعبه میگردم به یاد روی تو
گرچه بر مُحرم بود بوئیدن گلها حرام زندهام من ای گل زهرا ز فیض بوی تو
و در ضمن خواندن اشعار خطاب به حضرت میگفت: آقا جان در این سرزمین خیمهها و چادرها زیادند و ما نمیتوانیم همه آنها را یک به یک بگردیم تا خیمه شما را پیدا نمائیم. اما شما میدانید خیمه و چادر کاروان ما کجاست، شما به ما عنایتی بفرمائید، شما به ما سر بزنید، همه افراد گریه میکردند و اشک میریختند، بعد هم یکی از برادارن دیگر توسلی به حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام پیدا نمود و گفت: آقا شما به روضه عمویتان خیلی علاقه دارید و خودتان سفارش به خواندن این روضه کردهاید، همینطور که ایشان روضه میخواند و همگی با حال منقلب اشک میریختند و من هم گریه میکردم، سرم را بلند کردم دیدم آقایی با لباس سفید عربی و به هیئت عربها در داخل چادر جلو در روی دو زانو بطور سرپا نشستهاند، روی سر ایشان دستمالی بود که آن هم سفید رنگ بود و طوری قرار گرفته بود که قسمت زیادی از پیشانی ایشان را هم پوشانده بود. من در چادر، جایی نشسته بودم که تنها سمت چپ صورت و محاسن ایشان را میدیدم که حالت گندمگون داشت چند ثانیهای ایشان را نگاه کردم، آقایی بودند تنومند و با وقار که شاید حدود چهل و چند ساله به نظر میرسید. سپس جلو در چادر را نگاه کردم دیدم دو نفر جوان که سن آنها تقریباً زیر بیست سال بود با لباس سفید بلند عربی درست جلو قسمت ورودی چادر ایستادهاند و حدود یکی دو متر پشت سر آقا بودند.
در آن لحظه چنین تصور نمودم که اینها عربهایی هستند که از جلو چادر ما عبور میکردهاند صدای روضه را شنیده لذا داخل چادر آمدهاند تا به روضه گوش دهند. مجدداً سرم را پائین انداخته و اشک میریختم دقیقاً نمیدانم چقدر طول کشید ولی مطمئن هستم که مدت زیادی نگذشت مجدداً سرم را بلند کردم دیدم از آقا و جوانها خبری نیست ولی در آن زمان چنان تصرفی در ذهنم ایجاد شده بود که تنها درباره آنها چنین فکر میکردم که اینها عرب بوده و برای گوش کردن به روضه به مجلس آمدهاند. حتی پس از پایان این مجلس بسیار با معنویت اصلاً در ذهنم خطور نکرد که در این مورد با دیگر اعضا کاروان صحبتی نمایم، روز بعد شنیدم که یکی دو نفر از افراد کاروان راجع به آقایی که به مجلس آمده بودند صحبت میکردند، از آنها پرسیدم شما چگونگی آمدن و رفتن آن آقا را متوجه شدید، گفتند: نه ما فقط دیدهایم ایشان جلو در چادر نشستهاند.
آن وقت به خود آمدم و کمی در مورد جریانی که اتفاق افتاده بود فکر کردم و به تصور خودم در مورد این واقعه تأمل نمودم. به خود گفتم اگر اینها عرب بودند چگونه به روضهای که به زبان فارسی خوانده میشد گوش میدادند؟! چرا در زمانی که همگی در عزای حضرت ابوالفضل علیه السلام گریه میکردند ایشان تشریف آورده بودند؟! صدای روضه آنقدر بلند نبود که به بیرون چادر برود تا کسی با شنیدن صدای روضه داخل شود!! چطور کسی دقیقاً متوجه چگونگی آمدن و رفتن آنها نشده بود!! چطور در اثر تصرفی که در ذهن من ایجاد شده بود به این تصورم که اینها عرب هستند و به روضه فارسی گوش میدهند شک نکردهام!!
همه این سئوالاتی که اکنون در ذهنم ایجاد شده بود مرا امیدوار ساخت که ایشان خود حضرت یعنی امام زمان (عج) بودهاند و تاسف خوردم که چرا در همان لحظه حضرت را نشناختم.
منبع:
کتاب تشرف یافتگان