شادم که در شرار تو می سوزم
شادم که در خیال تو می گریم
شادم که بعد وصل تو باز اینسان
در عشق بی زوال تو می گریم
پنداشتی که چون ز تو بگسستم
دیگر مرا خیال تو در سر نیست
اما چه گویمت که جز این اتش
بر جان من شراره ی دیگر نبست
شبها چو در کناره ی نخلستان
کارون ز رنج خود به خروش اید
فریاد های حسرت من گویی
از موجهای خسته به گوش اید
شب لحظه ای به ساحل او بنشین
تا رنج اشکار مرا بینی
شب لحظه ای به سایه ی خود بنگر
تا روح بی قرار مرا بینی
من با لبان سرد نسیم صبح
سر می کنم ترانه برای تو
من ان ستاره ام که درخشانم
هر شب در اسمان سرای تو
غم نیست گر کشیده حصاری سخت
بین من و تو پیکر صحرا ها
من ان کبوترم که به تنهایی
پر می کشم به پهنه ی دریاها
شادم که همچو شاخه ی خشکی باز
در شعله های قهر تو میسوزم
گویی هنوز ان تن تب دارم
کز افتاب شهر تو میسوزم
اما من ان شکوفه ی اندوهم
کز شاخه های یاد تو می رویم
شب ها تو را به گوشه ی تنهایی
در یاد اشنای تو میجویم