دلم گرفت از آسمون هم از زمین هم از زمون
توو زندگی چقدر غمه دلم گرفته از همه
ای روزگار لعنتی تلخه بهت هر چی بگم
من به زمین و آسمون دست رفاقت نمیدم دست رفاقت نمیدم
امشب از اون شباست که من دوباره دیوونه بشم
توو مستی و بی خبری اسیره می خونه بشم
امشب از اون شباست که من دلم می خواد داد بزنم
توو شهره این غریبه ها دردم و فریاد بزنم
دلم گرفت از آسمون هم از زمین هم از زمون
توو زندگی چقدر غمه دلم گرفته از همه
ای روزگار لعنتی تلخه بهت هر چی بگم
من به زمین و آسمون دست رفاقت نمیدم
از این همه در به دری توو قلب من قیامته
چه فایده داره زندگی این انتهای طاقته
از این همه در به دری دلم رسیده جون من
به داد من نمیرسه خدای آسمون من
دلم گرفت از آسمون هم از زمین هم از زمون
توو زندگی چقدر غمه دلم گرفته از همه
ای روزگار لعنتی تلخه بهت هر چی بگم
من به زمین و آسمون دست رفاقت نمیدم
دست رفاقت نمیدم دست رفاقت نمیدم
وقتی نیستی خونمون با من قریبی میکنه
دل اگه میگه صبورم خود فریبی میکنه
صدای قناری محزون و غم آلود میشه
واسه من هر چی که هست و نیست نابود میشه
وقتی نیستی گل هستی خشک و بی رنگ میشه
نمیدونی چقدر دلم برات تنگ میشه
وقتی نیستی گلای باغچه نگاهم میکنن
با زبون بسته محکوم به گناهم میکنن
گلا میگن که با داشتن یه دنیا خاطره
چرا دیوونگی کردی و گذاشتی که بره
وقتی نیستی همه ی پنجره ها بسته میشن
با سکوت توو خونه قناری ها خسته میشن
روز برام هفته میشه هفته برام ماه میشه
نفسام به یاد تو یکی یکی آه میشه
وقتی نیستی گل هستی خشک و بی رنگ میشه
نمیدونی چقدر دلم برات تنگ میشه
شادم که در شرار تو می سوزم
شادم که در خیال تو می گریم
شادم که بعد وصل تو باز اینسان
در عشق بی زوال تو می گریم
پنداشتی که چون ز تو بگسستم
دیگر مرا خیال تو در سر نیست
اما چه گویمت که جز این اتش
بر جان من شراره ی دیگر نبست
شبها چو در کناره ی نخلستان
کارون ز رنج خود به خروش اید
فریاد های حسرت من گویی
از موجهای خسته به گوش اید
شب لحظه ای به ساحل او بنشین
تا رنج اشکار مرا بینی
شب لحظه ای به سایه ی خود بنگر
تا روح بی قرار مرا بینی
من با لبان سرد نسیم صبح
سر می کنم ترانه برای تو
من ان ستاره ام که درخشانم
هر شب در اسمان سرای تو
غم نیست گر کشیده حصاری سخت
بین من و تو پیکر صحرا ها
من ان کبوترم که به تنهایی
پر می کشم به پهنه ی دریاها
شادم که همچو شاخه ی خشکی باز
در شعله های قهر تو میسوزم
گویی هنوز ان تن تب دارم
کز افتاب شهر تو میسوزم
اما من ان شکوفه ی اندوهم
کز شاخه های یاد تو می رویم
شب ها تو را به گوشه ی تنهایی
در یاد اشنای تو میجویم