حاج محمد علی فشندی فرمود:
« در مسجد جمکران قم اعمال را بجا آورده و با همسرم می آمدم. دیدم آقایی نورانی داخل صحن شده و قصد دارند طرف مسجد بروند.
گفتم: « این سید در این هوای گرم تابستان از راه رسیده تشنه است ».
ظرف آبی به دست او دادم تا بنوشد؛ پس از آنکه ظرف آب را پس داد گفتم:
« آقا شما دعا کنید و فرج امام زمان را از خدا بخواهید تا امر فرجش نزدیک گردد».
فرمود: « شیعیان ما به اندازه آب خوردنی، ما را نمی خواهند، اگر بخواهند دعا می کنند و فرج ما می رسد ».
این را فرمود و تا نگاه کردم آقا را ندیدم. فهمیدم وجود اقدس امام زمان علیه السلام را زیارت کردم و حضرتش امر به دعا نموده است ».
منبع:
شیفتگان حضرت مهدی ( عج ) و
برکات حضرت ولی عصر - عج
دانلود:
استغاثه به امام زمان(عج) - فرهمند آزاد
در سال 1372 هجری شمسی که با عدهای از دوستان به حج تمتع مشرف شده بودیم، در روز یازدهم ذیحجه 1413 هجری قمری مطابق با 11/3/1372 هجری شمسی، مجلس روضهای در چادر کاروان ما برگزار شد که بسیار با معنویت بود. چند ماه پس از بازگشت از سفر حج یکی از دوستان که راضی نیست نامش در کتاب آورده شود جریانی را که در آن جلسه برایش اتفاق افتاده بود با مقدمهای برایم چنین نقل نمود:
قبل از مسافرت به مکه در حرم مطهر آقا علی بن موسی الرضا علیه السلام از درگاه خداوند طلب نمودم که در این سفر عنایت امام زمان (عج) شامل حالم گردد. شنیده بودم که عدهای از عاشقان آن حضرت در جریان سفر به مکه خدمت آن بزرگوار رسیدهاند، لذا از ابتدای سفر به یاد امام زمان (عج) بودم.
در مدینه منوره که مدت یک هفته اقامت داشتیم، همواره دنبال حضرت میگشتم، در مسجدالنبی، در روضه منوره، کنار منبر، محراب، مأذنه، نزدیک ستون توبه، جایگاه اصحاب صفه، محراب تهجد پیامبر، کنار درب خانه حضرت زهرا علیهاالسلام و در بین سیل جمعیت، در قبرستان بقیع، کنار قبور خراب شده چهار امام مظلوم و غریب و در بین زائرین مدینه دنبال کسی میگشتم که نشانیهای او را داشته باشد. ایام توقف ما در مدینه سپری گشت و ما با چشم گریان و قلب سوزان از پیامبر اکرم، دخت گرامیش و ائمه بقیع با کولهباری از خاطره جدا شده و خداحافظی نمودیم. در مکه نیز در حین انجام اعمال عمره تمتع، در مطاف، پشت مقام حضرت ابراهیم (ع)، در زمزم، در سعی صفا و مروه، به یاد حضرت بودم. چند روز بین اعمال عمره تمتع و حج تمتع نیز در جای جای مسجدالحرام خاطره حضرت در ذهنم بود، گاهی اوقات به عاشقان دلسوخته امام زمان (عج) برخورد مینمودم که به او متوسل شده و در هجران او میسوزند، گاهی نیز با خود زمزمه میکردم:از جهان دل به تو بستم به خدا مهدی جان طالب وصل تو هستم به خدا مهدی جان
هر کجا یاد تو و ذکر تو و نام تو بود بیتامل بنشستـم به خـدا مهدی جــان
اعمال حج تمتع شروع شد به صحرای عرفات رفتیم، شب عرفه گذشت، روز عرفه در جبل الرحمه، در بین چادرها و در بین دعای عرفه امام حسین علیه السلام به یاد آن یوسف گمگشته بودم، غروب روز عرفه پس از نماز مغرب و عشاء سرزمینی را که مطمئن بودم حضرت در آنجا بین جمعیت بودهاند به طرف مشعرالحرام پشت سر نهادیم، روز دهم ذیحجه در منا اعمال روز عید قربان را انجام دادیم. هوا در سرزمین منا بسیار گرم و ما در زیر چادرها به سر میبردیم، عصرها به قدری هوا گرم بود که امکان استراحت و خوابیدن نبود.
عصر روز یازدهم همانطور که مردها چند نفر در چادر دور هم جمع شده بودیم و از هر دری سخن میگفتیم و عدهای نیز در حال بیداری دراز کشیده بودند بدون این که از قبل برنامهریزی خاصی شده باشد روحانی کاروان شروع کرد به زمزمه کردن اشعاری در مورد امام زمان (عج). در نتیجه همگی نشسته و شروع به گوش کردن کردیم ناخودآگاه مجلسی برقرار شد و بعد هم مداح کاروان توسلی به حضرت نمود، حال خوشی در مجلس پیدا شده بود، سپس یکی از برادران اشعاری را خطاب به آن حضرت در رابطه با سفر حج خواند که دو بیت آن چنین بود:
ای حریم کعبه محرم بر طواف کوی تو من به گرد کعبه میگردم به یاد روی تو
گرچه بر مُحرم بود بوئیدن گلها حرام زندهام من ای گل زهرا ز فیض بوی تو
و در ضمن خواندن اشعار خطاب به حضرت میگفت: آقا جان در این سرزمین خیمهها و چادرها زیادند و ما نمیتوانیم همه آنها را یک به یک بگردیم تا خیمه شما را پیدا نمائیم. اما شما میدانید خیمه و چادر کاروان ما کجاست، شما به ما عنایتی بفرمائید، شما به ما سر بزنید، همه افراد گریه میکردند و اشک میریختند، بعد هم یکی از برادارن دیگر توسلی به حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام پیدا نمود و گفت: آقا شما به روضه عمویتان خیلی علاقه دارید و خودتان سفارش به خواندن این روضه کردهاید، همینطور که ایشان روضه میخواند و همگی با حال منقلب اشک میریختند و من هم گریه میکردم، سرم را بلند کردم دیدم آقایی با لباس سفید عربی و به هیئت عربها در داخل چادر جلو در روی دو زانو بطور سرپا نشستهاند، روی سر ایشان دستمالی بود که آن هم سفید رنگ بود و طوری قرار گرفته بود که قسمت زیادی از پیشانی ایشان را هم پوشانده بود. من در چادر، جایی نشسته بودم که تنها سمت چپ صورت و محاسن ایشان را میدیدم که حالت گندمگون داشت چند ثانیهای ایشان را نگاه کردم، آقایی بودند تنومند و با وقار که شاید حدود چهل و چند ساله به نظر میرسید. سپس جلو در چادر را نگاه کردم دیدم دو نفر جوان که سن آنها تقریباً زیر بیست سال بود با لباس سفید بلند عربی درست جلو قسمت ورودی چادر ایستادهاند و حدود یکی دو متر پشت سر آقا بودند.
در آن لحظه چنین تصور نمودم که اینها عربهایی هستند که از جلو چادر ما عبور میکردهاند صدای روضه را شنیده لذا داخل چادر آمدهاند تا به روضه گوش دهند. مجدداً سرم را پائین انداخته و اشک میریختم دقیقاً نمیدانم چقدر طول کشید ولی مطمئن هستم که مدت زیادی نگذشت مجدداً سرم را بلند کردم دیدم از آقا و جوانها خبری نیست ولی در آن زمان چنان تصرفی در ذهنم ایجاد شده بود که تنها درباره آنها چنین فکر میکردم که اینها عرب بوده و برای گوش کردن به روضه به مجلس آمدهاند. حتی پس از پایان این مجلس بسیار با معنویت اصلاً در ذهنم خطور نکرد که در این مورد با دیگر اعضا کاروان صحبتی نمایم، روز بعد شنیدم که یکی دو نفر از افراد کاروان راجع به آقایی که به مجلس آمده بودند صحبت میکردند، از آنها پرسیدم شما چگونگی آمدن و رفتن آن آقا را متوجه شدید، گفتند: نه ما فقط دیدهایم ایشان جلو در چادر نشستهاند.
آن وقت به خود آمدم و کمی در مورد جریانی که اتفاق افتاده بود فکر کردم و به تصور خودم در مورد این واقعه تأمل نمودم. به خود گفتم اگر اینها عرب بودند چگونه به روضهای که به زبان فارسی خوانده میشد گوش میدادند؟! چرا در زمانی که همگی در عزای حضرت ابوالفضل علیه السلام گریه میکردند ایشان تشریف آورده بودند؟! صدای روضه آنقدر بلند نبود که به بیرون چادر برود تا کسی با شنیدن صدای روضه داخل شود!! چطور کسی دقیقاً متوجه چگونگی آمدن و رفتن آنها نشده بود!! چطور در اثر تصرفی که در ذهن من ایجاد شده بود به این تصورم که اینها عرب هستند و به روضه فارسی گوش میدهند شک نکردهام!!
همه این سئوالاتی که اکنون در ذهنم ایجاد شده بود مرا امیدوار ساخت که ایشان خود حضرت یعنی امام زمان (عج) بودهاند و تاسف خوردم که چرا در همان لحظه حضرت را نشناختم.
منبع:
کتاب تشرف یافتگان
علاّمه مجلسىقدس سره در کتاب بحار الانوار از کتاب سلطان المفرّج نقل نموده که صاحب آن کتاب گوید : جماعتى از اعیان و اهل صدق و علماء که از جمله آنها شیخ عابد و زاهد و محقّق شمس الدّین محمّدبن قارون مىباشد براى من نقل کردند :
در حلّه حاکمى بود که او را مرجان صغیر مىگفتند ، و او از ناصبیان بود ، به او خبر دادند که شخصى به نام ابوراجح حمّامى پیوسته صحابه را لعن مىکند ، پس حاکم خبیث امر کرد تا ابوراجح را حاضر کنند ، آنگاه به مأمورین امر نمود تا او را بزنند ، آن بىدینها آنقدر او را زدند تا آنکه تمام بدن او مجروح شد ، و حتّى دندانهاى او ریخت ، و همچنین زبانش را در آوردند ، و با زنجیر او را بستند ، و بینى او را سوراخ کردند و ریسمان داخل بینى او کردند و آن ریسمان را به دست عدّهاى از یاران حاکم دادند تا او را با این وضعیّت در شهر حلّه بگردانند و بزنند ، پس آن اشقیاء او را بردند و چنان او را زدند که بىهوش شد و بر زمین افتاد ، سپس وضعیّت او را به حاکم گزارش دادند ، حاکم امر به قتل او داد ، حاضران گفتند : چون او پیرمرد است و ما به او جراحات زیادى وارد نمودهایم بدون کشتن ما هلاک مىشود ، و احتیاج به کشتن ندارد ، و بهتر است شما بیهوده خود را در خون او داخل نکنید ، پس حاکم امر نمود تا او را رها کنند .
خویشان ابو راجح او را به خانه بردند و شک نداشتند که در همان شب خواهد مرد ، امّا صبح روز بعد وقتى مردم به خانه او رفتند با کمال تعجّب دیدند ایستاده و نماز مىخواند ، و تمام جراحات او برطرف شده و اثرى از آنها نیست ، و حتّى دندانهاى او برگشته است ، مردم از این حالت ابوراجح تعجّب نموده و از او سؤال کردند که چگونه با این سرعت سالم شدهاى؟
گفت : من مرگ را به چشم خود دیدم ، و زبانى براى من نمانده بود که از خداوند سلامتى بخواهم ، پس در دل خود از حقتعالى سؤال و استغاثه نمودم ، و همچنین به مولاى خود حضرت صاحبالزّمان « علیه السّلام » استغاثه نمودم و طلب دادرسى کردم ، آنگاه آن بزرگوار تشریف آوردند و دست شریف خود را بر روى من کشیدند و فرمودند : از خانهات بیرون برو و براى عیال خود کار کن زیرا که خداوند تعالى تو را عافیت عطا فرمود ، پس صبح کردم در این حالت که مىبینید .
( شیخ شمس الدّین محمّدبن قارون راوى این حکایت گفت : که من قبل از این واقعه همیشه براى استحمام به همان حمّامى که ابوراجح در آن کار مىکرد مىرفتم ، به خداى تبارک و تعالى قسم مىخورم که او قبل از این واقعه مردى ضعیف اندام و زرد رنگ ، کوسج و بد صورتى بود امّا در همان صبح من نیز با جماعت به خانه او رفته بودم ، و دیدم که مردى قوى ، راست قامت و زیبارو ، با ریشهاى زیادى شده بود ، و صورتش نیز قرمز شده بود ، و مانند جوان بیست سالهاى شده بود ، و او به همین حالت بود تا از دنیا رفت ، و تا آخر عمر تغییرى نکرد ) .
چون این خبر در شهر حلّه منتشر شد به گوش حاکم رسید ، امر نمود تا او را حاضر کنند و او نیز که روز قبل ابوراجح را با آن جراحات دیده بود ، بسیار تعجّب نمود و ترسید ، و آن حاکم قبل از این واقعه هرگاه در مجلس خود مىنشست پُشت به مقام امام زمانعلیه السلام که در حلّه مىباشد مىنشست ، امّا از آن روز دیگر هرگز به آن مقام پشت نمىکرد ، و دست از آزار و اذیّت شیعیان حلّه برداشت ، و بعد از آن در اندک زمانى مرد ، امّا آن معجزه باعث هدایت و شیعه شدن او نشد .
خواهم شبى نقاب زِ رویت بر افکنم /خورشید کعبه، ماه کلیسا کنم تو را
چشمم به صد مجاهده آئینه ساز شد/تا من به یک مشاهده پیدا کنم تو را
مستانه کاش در حرم و دیر بگذرى تا قبله گاه مؤمن و ترسا کنم تو را
زیبا شود به کارگه عشق کار من/هرگه نظر به صورت زیبا کنم تو را
رسواى عالمى شدم از شور عاشقى/ترسم خدا نخواسته رسوا کنم تو را...
منبع: کتاب ملاقات با امام زمان نویسنده سید حسن ابطحی
دانلود: