تشرف حاج شیخ محمد کوفی محضر امام زمان(عج)
نامش«محمد» بود و شهرتش «کوفی شوشتری» از خطّه خوزستان آمده بود و از شهر دانش پرور شوشتر؛ و از همین روی به «حاج محمد کوفی شوشتری » شهرت یافته بود. او همان کسی است که از جانب امام زمان (عج) واسطه رساندن توقیع شریف آن حضرت به دست آیت الله سید ابوالحسن اصفهانی گشته است.
پارسا مردی راستگو و درستکار که پرواپیشگی و شایستگی های کم نظیرش از او چهره ای معنوی و مورد اطمینان ساخته بود. تقوا کم نظیرش چنان او را به اوج رسانده بود که علاوه بر تقید شدیدش به انجام واجبات و ترک محرمات هیچ عمل مکروهی نیز از او دیده نمی شد. و شاید همین ویژگی برجسته، رمز پیروزی و توفیقش در شرفیابی به محضر امام عصر بوده است.
تشرف در مسجد کوفه
داستان یکی از تشرف های درس آموز او، از زبان شیوای خودش، این گونه است:
جوانی بودم و شور و حالی داشتم. شب بیست و یکم ماه رمضان بود که برای احیا و عبادت و راز و نیاز با خدا به مسجد کوفه رفتم. نخست، نماز مغرب و عشا را در مقام امیرالمؤمنین به جا آوردم و آنگاه برای افطار به ایوان مجاور آمدم تا جایی بیابم و آنجا به افطار و استراحت بپردازم.
وقتی یه ایوان صحن رسیدم، دیدم فرشی گسترده است و شخصی بر روی آن خوابیده و عبا بر چهره کشیده و شخصی مؤدب در کنار او نشسته است. به او سلام کردم. پاسخ مرا داد و با زبان شوشتری و با لحنی پر از مهر و محبت گفت: «شیخ محمد! بنیش، افطار کن!»
از اینکه من او را ندیده ام، اما او مرا با نام و نشان صدا می زند و از نیت من آگاه است که به قصد افطار به ایوان رفته ام، شگفت زده شدم؛ اما به هر حال فرش خود را افکندم و در کنار آنها نشستم و سفره افطاری را که بسیار ساده بود، گشودم و او را به افطار دعوت کردم. او پاسخ داد: «افطار کرده ام». با شروع افطاری، سرِ صحبت را با اوآغاز کردم و پرسیدم: «این آقا که اول شب خوابیده است، کیست؟» پاسخ داد: «ایشان آقای عالم است.» منظورش را درک نکردم، فکر کردم می گوید دانشمند و مجتهد است. به همین جهت پرسیدم : «ملّا و مجتهد است؟!» گفت: «می گویم آقای عالم!» فردی که خوابیده بود، فرمود: «یا خضر، دُعه؛ ای خضر! او را رها کن!»
چون خوابم گرفته بود، با خود گفتم کمی بخوابم و آنگاه بر خیزم و به عبادت و مراسم احیا بپردازم. با این نیت و اندیشه برخاستم و به ایوان مجاور رفتم و خوایبدم. ساعتی بیشتر نشد که بیدار شدم و فضای مسجد را چنان روشن و نورانی دیدم که گویی سپیده دمیده و چیزی به درخشش کامل خورشید نمانده است.
بسیار ناراحت شدم که چرا خوابم برد و احیا شب قدر به آسانی از دستم رفت و از بهرها و فیوضات آن محروم گشتم. با عجله برای وضو رفتم تا نماز صبح را بخوانم. هنگامی که به مقام امیرمومنان(ع) رسیدم، دیدم چند صف برای نماز جماعت تشکیل شده و شخصیت والایی در محراب نشسته است. نفهمیدم نماز را خوانده اند یا می خواهند شروع کنند. سلام گفتم و آنان جواب من را دادند. وقتی خواستم بپرسم که نماز تمام است یا نه، یکی از آنان گفت: «شیخ محمد را با خود ببریم؟» آن بزرگواری که در محراب نشسته بود، فرمود: «نه! وقت او نرسیده است.» من بی توجه و با عجله از کنار آنان گذشتم و در خارج از مسجد وضو ساختم و بازگشتم تا نماز صبح را بخوانم که دیدم مسجد تاریک است و هیچ کس در مقام نیست. دقت کردم، متوجه شدم که اول شب است و تازه دریافتم که منظور از «آقای عالم» که بوده است و بر خود تأسف خوردم که چه فیض عظیمی را از دست داده ام.
پیام های تشرف:
نکته های قابل توجه در این تشرف، از این قرار است:
1. تعلق و دلبستگی امام زمانمان به مسجد کوفه، به ویژه در بیست و یکم ماه رمضان که شب شهادت جدّ برزگوارش امیر مؤمنان علی (ع) است؛
2. ارزش و اهمیت ویژه مقام امیر المؤمنین (ع) در مسجد کوفه که به جرأت می توان گفت قدمگاه و عبادتگاه آقا امام زمان (عج) است؛
3. خواب زود هنگام و کوتاه مدت امام زمان (عج) در اول شب و بیداری و عبادت در قسمت عمده شب؛ که خود می تواند الگو و اسوه ارزشمندی در تنظیم برنامه خواب و بیداری ما باشد؛
4.همراهی و ملازمت حضرت خضر (ع) با سید و سرور عالم، امام زمان (عج).
باید که دمی غافل از آن شاه نباشی
شاید که نظر افکند آگاه نباشی...
مرحوم حاج میرزا حسین نوری(ره) در معرفی حاج علی بغدادی(ره) مینویسد:
حاج علی مذکور، پسر حاج قاسم کرادی بغدادی است و او از تجّار و فردی عامی است. از هر کس از علما و سادات عظام کاظمین و بغداد که از حال او جویا شدم، او را به خیر و صلاح و صدق و امانت و مجانبت از عادات سوء اهل عصر خود مدح کردند.
مرحوم علامه نوری که خود حاج علی بغدادی را از نزدیک دیده و حکایت او را از زبانش شنیده، چنین مینویسد:
در ماه رجب سال گذشته که مشغول تألیف کتاب «جنةالمأوی» بودم عازم نجف اشرف شدم برای زیارت مبعث، سپس به کاظمین مشرف شدم و پس از تشرف و زیارت به خدمت جناب آقا سید حسین کاظمینی(ره) که در بغداد ساکن بود رفتم و از ایشان تقاضا کردم جناب حاج علی بغدادی را دعوت کند تا ملاقاتش با حضرت بقیة الله (ارواحنا فداه) را نقل کند، ایشان قبول نمود. و حاج علی بغدادی را دعوت نمود که با مشاهده او آثار صدق و صلاح از سیمایش به قدری هویدا بود که تمام حاضران در آن مجلس با تمام دقتی که در امور دینی و دنیوی داشتند، یقین و قطع به صحت واقعه پیدا کردند.و مرحوم حاج شیخ عباس قمی(ره) در کتاب مفاتیح الجنان مینویسد:
از چیزهایی که مناسب است نقل شود حکایت سعید صالح متقی حاج علی بغدادی(ره) است که شیخ ما در جنةالمأوی و نجم الثاقب نقل فرموده: «که اگر نبود در این کتاب شریف مگر این حکایت متقنه صحیحه، که در آن فواید بسیار است و در این نزدیکیها واقع شده، هر آینه کافی بود.»(1)
حاج علی بغدادی نقل کرده است که:
هشتاد تومان سهم امام به گردنم بود و لذا به نجف اشرف رفتم و بیست تومان از آن پول را به جناب «شیخ مرتضی» دادم و بیست تومان دیگر را به جناب «شیخ محمدحسن مجتهد کاظمینی» و بیست تومان به جناب «شیخ محمدحسن شروقی» دادم و تنها بیست تومان دیگر به گردنم باقی بود، که قصد داشتم وقتی به بغداد برگشتم به «شیخ محمدحسن کاظمینی آل یس» بدهم و مایل بودم که وقتی به بغداد رسیدم، در ادای آن عجله کنم.
در روز پنجشنبهای بود که به کاظمین به زیارت حضرت موسی بن جعفر و حضرت امام محمدتقی علیهماالسلام رفتم و خدمت جناب «شیخ محمدحسن کاظمینی آل یس» رسیدم و مقداری از آن بیست تومان را دادم و بقیه را وعده کردم که بعد از فروش اجناس به تدریج هنگامی که به من حواله کردند، بدهم.
و بعد همان روز پنجشنبه عصر به قصد بغداد حرکت کردم، ولی جناب شیخ خواهش کرد که بمانم، عذر خواستم و گفتم: باید مزد کارگران کارخانه شَعربافی را بدهم، چون رسم چنین بود که مزد تمام هفته را در شب جمعه میدادم.
لذا به طرف بغداد حرکت کردم، وقتی یک سوم راه را رفتم سید بزرگواری را دیدم، که از طرف بغداد رو به من میآید چون نزدیک شد، سلام کرد و دستهای خود را برای مصافحه و معانقه با من گشود و فرمود: «اهلاً و سهلاً» و مرا در بغل گرفت و معانقه کردیم و هر دو یکدیگر را بوسیدیم.
بر سر عمامه سبز روشنی داشت و بر رخسار مبارکش خال سیاه بزرگی بود.
ایستاد و فرمود: «حاج علی! به کجا میروی؟»
گفتم: کاظمین(علیهماالسلام) را زیارت کردم و به بغداد برمیگردم.
فرمود: امشب شب جمعه است، برگرد.»
گفتم: یا سیدی! متمکن نیستم.
فرمود: «هستی! برگرد تا شهادت دهم برای تو که از موالیان (دوستان) جد من امیرالمؤمنین(علیهالسلام) و از موالیان مایی و شیخ شهادت دهد، زیرا که خدای تعالی امر فرموده که دو شاهد بگیرید.»
این مطلب اشارهای بود، به آنچه من در دل نیت کرده بودم، که وقتی جناب شیخ را دیدم، از او تقاضا کنم که چیزی بنویسد و در آن شهادت دهد که من از دوستان و موالیان اهل بیتم و آن را در کفن خود بگذارم.
گفتم: تو چه میدانی و چگونه شهادت میدهی؟!
فرمود: «کسی که حق او را به او میرسانند، چگونه آن رساننده را نمیشناسد؟»
گفتم: چه حقی؟ فرمود: «آنچه به وکلای من رساندی!»
گفتم: وکلای شما کیست؟ فرمود: «شیخ محمدحسن!»
گفتم: او وکیل شما است؟! فرمود: «وکیل من است.»
اینجا در خاطرم خطور کرد که این سید جلیل که مرا به اسم صدا زد با آن که مرا نمیشناخت کیست؟
به خودم جواب دادم، شاید او مرا میشناسد و من او را فراموش کردهام!
باز با خودم گفتم: حتماً این سید از سهم سادات از من چیزی میخواهد و خوش داشتم از سهم امام(علیهالسلام) به او چیزی بدهم.
لذا به او گفتم: از حق شما پولی نزد من بود که به آقای شیخ محمدحسن مراجعه کردم و باید با اجازه او چیزی به دیگران بدهم.
او به روی من تبسمی کرد و فرمود: «بله بعضی از حقوق ما را به وکلای ما در نجف رساندی.»
گفتم: آنچه را دادهام قبول است؟ فرمود: «بله»
من با خودم گفتم: این سید کیست که علماء اعلام را وکیل خود میداند و تعجب کردم! با خود گفتم: البته علما در گرفتن سهم سادات وکیل هستند.
سپس به من فرمود: «برگرد و جدم را زیارت کن.»
من برگشتم او دست چپ مرا در دست راست خود نگه داشته بود و با هم قدم زنان به طرف کاظمین میرفتیم. چون به راه افتادیم دیدم در طرف راست ما نهر آب صاف سفیدی جاری است و درختان مرکبات لیمو و نارنج و انار و انگور و غیر آن همه با میوه، آن هم در وقتی که موسم آنها نبود بر سر ما سایه انداختهاند.
گفتم: این نهر و این درختها چیست؟
فرمود: «هر کس از دوستان که جد ما را زیارت کند و زیارت کند ما را، اینها با او هست.»
گفتم: سؤالی دارم. فرمود: «بپرس!»
گفتم: مرحوم شیخ عبدالرزاق، مدرس بود. روزی نزد او رفتم شنیدم میگفت: کسی که در تمام عمر خود روزها روزه بگیرد و شبها را به عبادت مشغول باشد و چهل حج و چهل عمره بجا آورد و در میان صفا و مروه بمیرد و از دوستان حضرت امیرالمؤمنین(علیهالسلام) نباشد! برای او فائدهای ندارد!
فرمود: «آری والله برای او چیزی نیست.»
سپس از احوال یکی از خویشاوندان خود سؤال کردم و گفتم: آیا او از دوستان حضرت علی (علیهالسلام) هست؟
فرمود: «آری! او و هر که متعلق است به تو.»
گفتم: ای آقای من سؤالی دارم. فرمود: «بپرس!»
گفتم: روضه خوانهای امام حسین(علیهالسلام) میخوانند: که سلیمان اعمش از شخصی سؤال کرد، که زیارت سیدالشهدا(علیهالسلام) چطور است او در جواب گفت: بدعت است، شب آن شخص در خواب دید، که هودجی(مرکبی) در میان زمین و آسمان است، سؤال کرد که در میان این هودج کیست؟
گفتند: حضرت فاطمه زهرا و خدیجه کبری(علیهماالسلام) هستند.
گفت: کجا میروند؟ گفتند: چون امشب شب جمعه است، به زیارت امام حسین(علیهالسلام) میروند و دید رقعههایی را از هودج میریزند که در آنها نوشته شده:
«امان من النار لزوار الحسین(علیهالسلام) فی لیلة الجمعة امان من النار یوم القیامة»؛ (اماننامهای است از آتش برای زوار سیدالشهدا (علیهالسلام) در شب جمعه و امان از آتش روز قیامت). آیا این حدیث صحیح است؟
فرمود: «بله راست است.»
گفتم: ای آقای من صحیح است که میگویند: کسی که امام حسین(علیهالسلام) را در شب جمعه زیارت کند، برای او امان است؟
فرمود: «آری والله». و اشک از چشمان مبارکش جاری شد و گریه کرد.
گفتم: ای آقای من سؤال دارم. فرمود: «بپرس!»
گفتم: در سال 1269 به زیارت حضرت علی بن موسی الرضا(علیهالسلام) رفتم در قریه درود (نیشابور) عربی از عربهای شروقیه، که از بادیهنشینان طرف شرقی نجف اشرفاند را ملاقات کردم و او را مهمان نمودم از او پرسیدم: ولایت حضرت علی بن موسی الرضا(علیهالسلام) چگونه است؟
گفت: بهشت است، تا امروز پانزده روز است که من از مال مولایم حضرت علی بن موسی الرضا(علیهالسلام) میخورم نکیر و منکر چه حق دارند در قبر نزد من بیایند و حال آن که گوشت و خون من از طعام آن حضرت روئیده شده. آیا صحیح است؟ آیا علی بن موسی الرضا(علیهالسلام) میآید و او را از دست منکر و نکیر نجات میدهد؟
فرمود: «آری والله! جد من ضامن است.»
گفتم: آقای من سؤال کوچکی دارم. فرمود: «بپرس!»
گفتم: زیارت من از حضرت رضا(علیهالسلام) قبول است؟ فرمود: «ان شاءالله قبول است.»
گفتم: آقای من سؤالی دارم. فرمود: «بپرس!»
گفتم: زیارت حاج احمد بزازباشی قبول است یا نه؟ (او با من در راه مشهد رفیق و شریک در مخارج بود)
فرمود: «زیارت عبد صالح قبول است.» گفتم: آقای من سؤالی دارم. فرمود: «بسمالله»
گفتم: فلان کس اهل بغداد که همسفر ما بود زیارتش قبول است؟ جوابی نداد.
گفتم: آقای من سؤالی دارم. فرمود: «بسمالله»
گفتم: آقای من این کلمه را شنیدید؟ یا نه! زیارتش قبول است؟
باز هم جوابی ندادند. (این شخص با چند نفر دیگر از پولدارهای بغداد بود و دائماً در راه به لهو و لعب مشغول بود و مادرش را هم کشته بود).
در این موقع به جایی رسیدیم، که جاده پهن بود و دو طرفش باغات بود و شهر کاظمین در مقابل قرار گرفته بود و قسمتی از آن جاده متعلق به بعضی از ایتام سادات بود، که حکومت به زور از آنها گرفته بود و به جاده اضافه نموده بود و معمولاً اهل تقوا که از آن اطلاع داشتند، از آن راه عبور نمیکردند ولی دیدم آن آقا از روی آن قسمت از زمین عبور میکند!
گفتم: ای آقای من! این زمین مالی بعضی از ایتام سادات است تصرف در آن جایز نیست!
فرمود: «این مکان مال جد ما، امیرالمؤمنین(علیهالسلام) و ذریه او و اولاد ماست. برای ما تصرف در آن حلال است.»
در نزدیکی همین محل باغی بود که متعلق به حاج میرزا هادی است او از ثروتمندان معروف ایران بود که در بغداد ساکن بود.
گفتم: آقای من میگویند: زمین باغ حاجی میرزا هادی مال حضرت موسی بن جعفر(علیهماالسلام) است، این راست است یا نه؟
فرمود: «چه کار داری به این!» و از جواب اعراض نمود.
در این وقت رسیدیم به جوی آبی، که از شط دجله برای مزارع کشیدهاند و از میان جاده میگذرد و بعد از آن دو راهی میشود، که هر دو راه به کاظمین میرود، یکی از این دو راه اسمش راه سلطانی است و راه دیگر به اسم راه سادات معروف است، آن جناب میل کرد به راه سادات.
پس گفتم: بیا از این راه، یعنی راه سلطانی برویم.
فرمود: «نه! از همین راه خود میرویم.»
پس آمدیم و چند قدیم نرفتیم که خود را در صحن مقدس کاظمین کنار کفشداری دیدیم، هیچ کوچه و بازاری را ندیدیم. پس داخل ایوان شدیم از طرف «باب المراد» که سمت شرقی حرم و طرف پایین پای مقدس است. آقا بر درِ رواق مطهر، معطل نشد و اذن دخول نخواند و بر درِ حرم ایستاد. پس فرمود: «زیارت کن!» گفتم: من سواد ندارم. فرمود: «برای تو بخوانم؟» گفتم: بلی!
فرمود: «أدخل یا الله السلام علیک یا رسول الله السلام علیک یا امیرالمؤمنین...» و بالاخره بر یک یک از ائمه سلام کرد تا رسید به حضرت عسکری(علیهالسلام) و فرمود:
«السلام علیک یا ابا محمدالحسن العسکری.»
بعد از آن به من فرمود: «امام زمانت را میشناسی؟»
گفتم: چطور نمیشناسم. فرمود: «به او سلام کن.»
گفتم: «السلام علیک یا حجةالله یا صاحب الزمان یابن الحسن.»
آقا تبسمی کرد و فرمود: «علیک السلام و رحمةالله و برکاته.»
پس داخل حرم شدیم و خود را به ضریح مقدس چسباندیم و ضریح را بوسیدیم به من فرمود: «زیارت بخوان.»گفتم: سواد ندارم. فرمود: «من برای تو زیارت بخوانم؟» گفتم: بله.
فرمود: «کدام زیارت را میخواهی؟» گفتم: هر زیارتی که افضل است.
فرمود: «زیارت امین الله افضل است»، سپس مشغول زیارت امین الله شد و آن زیارت را به این صورت خواند:
«السلام علیکما یا امینی الله فی ارضه و حجتیه علی عباده اشهد انکما جاهدتما فی الله حق جهاده، و عملتما بکتابه و اتبعتما سنن نبیه(علیهالسلام) حتی دعا کما الله الی جواره فقبضکما الیه باختیاره والزم اعدائکما الحجة مع ما لکما من الحجج البالغة علی جمیع خلقه...» تا آخر زیارت.
در این هنگام شمعهای حرم را روشن کردند، ولی دیدم حرم روشنی دیگری هم دارد، نوری مانند نور آفتاب در حرم میدرخشند و شمعها مثل چراغی بودند که در آفتاب روشن باشد و آن چنان مرا غفلت گرفته بود که به هیچ وجه ملتفت این همه از آیات و نشانهها نمیشدم.
وقتی زیارتمان تمام شد، از طرف پایین پا به طرف پشت سر یعنی به طرف شرقی حرم مطهر آمدیم، آقا به من فرمودند: آیا مایلی جدم حسین بن علی(علیهماالسلام) را هم زیارت کنی؟»
گفتم: بله شب جمعه است زیارت میکنم.
آقا برایم زیارت وارث را خواندند، در این وقت مؤذنها از اذان مغرب فارغ شدند. به من فرمودند: «به جماعت ملحق شو و نماز بخوان.»
ما با هم به مسجدی که پشت سر قبر مقدس است رفتیم آنجا نماز جماعت اقامه شده بود، خود ایشان فرادا در طرف راست امام جماعت مشغول نماز شد و من در صف اول ایستادم و نماز خواندم، وقتی نمازم تمام شد، نگاه کردم دیدم او نیست با عجله از مسجد بیرون آمدم و در میان حرم گشتم، او را ندیدم، البته قصد داشتم او را پیدا کنم و چند قِرانی به او بدهم و شب او را مهمان کنم و از او نگهداری نمایم.
ناگهان از خواب غفلت بیدار شدم، با خودم گفتم: این سید که بود؟ این همه معجزات و کرامات! که در محضر او انجام شد، من امر او را اطاعت کردم! از میان راه برگشتم! و حال آن که به هیچ قیمتی برنمیگشتم! و اسم مرا میدانست! با آن که او را ندیده بودم! و جریان شهادت او و اطلاع از خطورات دل من! و دیدن درختها! و آب جاری در غیر فصل! و جواب سلام من وقتی به امام زمان(علیهالسلام) سلام عرض کردم! و غیره...!!
بالاخره به کفشداری آمدم و پرسیدم: آقایی که با من مشرف شد کجا رفت؟
گفتند: بیرون رفت، ضمناً کفشداری پرسید این سید رفیق تو بود؟
گفتم: بله. خلاصه او را پیدا نکردم، به منزل میزبانم رفتم و شب را صبح کردم و صبح زود خدمت آقای شیخ محمدحسن رفتم و جریان را نقل کردم او دست به دهان خود گذاشت و به من به این وسیله فهماند، که این قصه را به کسی اظهار نکنم و فرمود: خدا تو را موفق فرماید.
حاج علی بغدادی(ره) میگوید:
من داستان تشرف خود، خدمت حضرت بقیةالله (عج الله تعالی فرجه الشریف) را به کسی نمیگفتم. تا آن که یک ماه از این جریان گذشت، یک روز در حرم مطهر کاظمین سید جلیلی را دیدم، نزد من آمد و پرسید: چه دیدهای؟
گفتم: چیزی ندیدم، او باز اعاده کرد، من هم باز گفتم: چیزی ندیدهام و به شدت آن را انکار کردم؟ ناگهان او از نظرم غائب شد و دیگر او را ندیدم.(2)
(ظاهراً همین برخورد و ملاقات باعث شده است تا حاج علی بغدادی(ره) داستان تشرف خود را خدمت آن حضرت، برای مردم نقل کند).
پینوشتها:
1- مفاتیح الجنان 484.
2- نجم الثاقب، ص 484، حکایت 31/ بحارالانوار، ج 53، ص 317.
منبع:
موعود، ش 47 .
حاج سید احمد رشتی می فرماید:
« در سال 1280، به قصد حج بیت الله الحرام از رشت به تبریز آمدم و در خانه حاج صفرعلی تاجر تبریزی منزل کردم؛ اما چون قافله ای نبود، متحیر ماندم تا آن که حاج جبار جلودار سدهی اصفهانی برای طرابوزن (از شهرهای ترکیه) بار برداشت.
من هم به تنهایی از او حیوانی کرایه کرده و رفتم. وقتی به منزل اول رسیدیم، سه نفر دیگر به تشویق حاج صفرعلی به من ملحق شدند: یکی حاج ملا باقر تبریزی، دیگری حاج سید حسین تاجر تبریزی و سومی حاجی علی نام داشت که خدمت می کرد که به اتفاق روانه شدیم. به ارزنة الروم ( شهری تجاری و صنعتی در شرق ترکیه ) رسیدیم و از آن جا عازم طرابوزن شدیم.
در یکی از منازل بین این دو شهر، حاج جبار جلودار آمد و گفت: منزلی که فردا در پیش داریم مخوف است امشب زودتر حرکت کنید که به همراه قافله باشید. این مطلب را به خاطر آن می گفت که ما در سایر منازل، غالباً با فاصله ای پشت سر قافله راه می رفتیم. لذا حدود سه ساعت پیش از اذان صبح، حرکت کردیم. حدود نیم فرسخ از منزل خود دور شده بودیم که ناگاه هوا دگرگون شد و برف باریدن گرفت به طوری که هر کدام از رفقا، سر خود را پوشاندند و به سرعت رفتند؛ اما من هر قدر تلاش کردم نتوانستم به آنها برسم و در آن جا تنها ماندم.
از اسب پیاده شدم و در کنار راه نشستم. خیلی مضطرب بودم؛ چون حدود ششصد تومان برای مخارج سفر همراه داشتم و ممکن بود راهزن یا دزدی پیدا شود و مرا به خاطر آنها از بین ببرد. بعد از تأمل و تفکر، با خود گفتم: تا صبح همین جا می مانم بعد به منزل قبلی برگشته، چند محافظ همراه خود می آورم و به قافله ملحق می شوم.
در همان حال ناگاه باغی مقابل خود دیدم و در آن باغ باغبانی که در دست بیلی داشت، مشاهده می شد. او بر درختها می زد که برف آنها بریزد. پیش آمد و نزدیک من ایستاد و فرمود: تو کیستی؟
عرض کردم: رفقایم رفته و من مانده و راه را گم کرده ام.
فرمود: نافله شب بخوان تا راه را پیدا کنی.
مشغول نافله شب شدم. بعد از تهجد (نماز شب)، دوباره آمد و فرمود: نرفتی؟
گفتم: والله، راه را بلد نیستم.
فرمود: جامعه ( زیارت جامعه کبیره – مفاتیح الجنان ) بخوان تا راه را پیدا کنی.
من جامعه را از حفظ نداشتم و الان هم از حفظ نیستم با آن مکرر به زیارت عتبات مشرف شده ام. از جای برخاستم و زیارت جامعه را از حفظ خواندم.
باز آن شخص آمد و فرمود: نرفتی؟ بی اختیار گریه ام گرفت و گفتم: همین جا هستم چون راه را بلد نیستم. فرمود عاشورا بخوان. من زیارت عاشورا را از حفظ نداشتم و الان هم حفظ نیستم در عین حال برخواستم و مشغول زیارت عاشورا از حفظ شدم، و تمام لعن و سلام ها و دعای علقمه را خواندم.
دیدم باز آمد و فرمود: نرفتی؟
گفتم: نه، تا صبح همین جا هستم. فرمود: الان تو را به قافله می رسانم. ایشان رفت و بر الاغی سوار شد و بیل خود را به دوش گرفت و آمد. فرمود: پشت سر من بر الاغم سوار شو.
سوار شدم و اسب خود را کشیدم اما حیوان حرکت نکرد.
فرمود: دهنه اسب را به من بده.
ایشان بیل را به دوش چپ گذاشت و عنان اسب را با دست راست گرفت و به راه افتاد و اسب کاملاً آرام می آمد و ایشان را اطاعت می نمود بعد آن بزرگوار دست خود را بر زانوی من گذاشت و فرمود:
شما چرا نافله نمی خوانید؟ نافله، نافله، نافله.
باز فرمود: شما چرا عاشورا نمی خوانید؟ عاشورا، عاشورا، عاشورا.
بعد فرمود: شما چرا جامعه نمی خوانید؟ جامعه، جامعه، جامعه.
در زمان طی مسافت، مسیری دایره ای را پیمودیم ناگاه برگشت و فرمود: اینها رفقای شما هستند.
دیدم رفقا کنار نهر آبی پیاده شده، مشغول وضو برای نماز صبح بودند.
از الاغ پیاده شدم تا سوار اسب خود شوم، نتوانستم. آن جناب پیاده شد و بیل را در برف فرو کرد و مرا سوار نمود و سر اسب را به سمت رفقا برگرداند. من در آن حال به فکر افتادم این شخص که بود که به زبان فارسی صحبت می کرد در حالی که این طرفها زبانی جز ترکی و مذهبی جز مذهب عیسوی وجود ندارد! تازه چطور به این سرعت مرا به رفقای خود رسانید.
به خاطر همین فکرها پشت سرم را نگاه کردم؛ اما کسی را ندیدم و از ایشان اثری نیافتم. و بعد از این جریان به رفقای خود ملحق شدم. »