زندگی اجبار است مرگ انتظار است
صد سال بعد از مرگ من گر شکافی قبر
من خواهی شنید از قلب من دوستت دارم
ای عشق من...
شبای رفتن توشبای بی ستارست
ببین که خاطراتم بی تو چه پاره پارست
با هر نفس توو سینه بغض تو توو گلومه
با هر کی هر جا باشم عکس تو روبرومه
آخ که چقدر تنگه دلم برای اوون شبامون
کاش که اوون عشق بشینه دوباره توو دلامون
چی میشه برگردی بازم به روزای گذشته
هوای پاییزی چرا توو عشق ما نشسته
سپردی عهدمونو به دست باد و بارون
منو زدی به طوفان خودت گرفتی آروم
عهد تو رامو بسته غم دلمو شکسته
توو این صدای خسته یاد تو پینه بسته
غروبه باز دوباره شب بوی انتظاره
غم توو نگام نشسته خیال گریه داره
برای زنده بودن هنوز بهونه دارم
میمونم و میدونم هنوزم تو رو دارم
هنوزم تو رو دارم...
از دورها چه زیباست امواج آبی عشق
امّا دریغ و افسوس تا میرسیم سرابه
هر یار اهل نیرنگ هر دوست اهل حیله
با پشت خورده خنجر موندم توو این قبیله
روزی از پشت خزون دلم با بهار قلبت آشنا شدم آمدم سویت چون محتاج
بهار بودم سرسبزی تو را می دیدم و نیم نگاهی به برگهای زردو خسته ی
خود میکردم و نا خواسته به سویت کشیده میشدم
آمدم وآمدم از پشت صحراهای تنهایی از پشت کوهای انتظار
برای دیدن تو ای بهار...
تورادیدم تورا دیدم و آمدم به شوق اینکه مرا در یابی و برگهای زرد و
خسته ی مرا در آغوش گیری تا لطافت گلبرگهای تو را حس کنند
تو رو اون لحظه که دیدم به بهانه هام رسیدم
از تو تصویری کشیدم که اونو هیجا ندیدم
تو رو از نگات شناختم قصّه از عشق تو ساختم
تو رو از خودت گرفتم با تو یک خاطره ساختم
امّا ایناهمه آرزوی محال بود تو مرا نخواستی تنها به جرم اینکه من خزان
بودم تنها به خاطر اینکه جز ساده دلی چیزی نداشتم امّا من فرقی با تو
نداشتم من هم مثل تو گل داشتم برگ و چمن زار داشتم
امّا اونقدر عشق و محبّت ندیده بودن که همشون زردو خسته و خشکیده
شده بودن من محتاج کمی طراوت عشق از سوی تو بودم تا با آن مانند تو
بهار شوم تا با آن جون بگیرم...
عزیزم اگه خزونم برات از بهار میخونم
تو رو تنها نمیذارم گرچه تنها جا میمونم
امّا تو تا دیدی همه ی برگها و درختان من خشک و خستن و آماده ی
سوختن پس تردید نکردی برای اینکه این خزون را از سر راحت برداری
کبریت خیانت را کشیدی و به اولین برگ قلبم زدی و کلّ سرزمین وجودم
را به آتش کشاندی منی که زمانی بهار بودم و به خاطر تو خزان شدم را
چه ساده و بی رحمانه فروختی.
امّا تو هرگز نفهمیدی که تنها دلیل بهار بودنت به خاطر اولین گل سرخی
بود که من به تو دادم
من خزان شدم تا تو بهار شوی حالا میسوزم تا تو همیشه بهار بمانی
داشتم میسوختم درست در آن لحظه ی آخر چشمانم به چشمانت افتاد
و با خود گفتم...
آری:زندگی همیشه بهار نیست گاهی ابر خزان بر آن سایه می افکند و
با وفاترین دوستان را که در کنار هم با صفا و صمیمیت زندگی میکردند
را از هم جدا میکند
بله آشنایی یک اتفاق است ولی جدایی یک قانون!!!
ما بر حسب قانون طبیعت از هم جدا شدیم امّا یادت همیشه مثل آبی
در خزان قلبم جاریست
من مانده ام و یاد تو و قلب شکسته
آخر چه کنم کشتی من بر ساحل عشقت نشسته
این قلب شکستم بگیرش مال تو
بگذار بمانم بی قلب با یاد تو
بهار من?من میروم خزانت میرود تا تو بهار بمانی تا تو به آرزوهایت برسی
خوردم قسم تا بعد از این با چشم باز عاشق شوم
حالا که سوزاندی مرا من میروم من میروم
خداحافظ خداحافظ
مواظب خودت باش بهارمن نذارخزان نابودت کندچون خزان ارزشی ندارد
امّا این را بدان اگه خزانهایی مثل من نبود بهارهایی مثل تو معنی نداشت
پس بهار من خزانت را فراموش نکن
به یاد من باش...
من تشنه ی محبّت درد آشنای حجلت
دلم به این جدایی هرگز نکرده عادت
ناکامی از تولّد همزاد بخت من بود
ندارم از تو شکوه این سر نوشت من بود
فراموشم نکن فراموشم نکن
تویی تنها دلیل بودن من به یاد من باش
فراموشم نکن...